چهار شنبه 7 مرداد 1394 |
تمام خيابان بوي غم مي دهد
آسفالت ها، آدم ها
صداي ويراژ ماشين هايي که تا سرتو برميگر دوني ازت دور شدن...
حتي پر نور ترين چراغ هاي شهر هم مات اند
و من بي مهابا در پياده رو نيکبخت تنها قدم مي زنم بستني ام آب شده روي مانتو ام چکه مي کند خنده ام مي گيرد!
حتي به ديگران نگاه هم نمي کنم احمقانه به نظر مي رسم! دختري که تنها بستني مي خورد توجهي به پسرهاي اطرافش ندارد واز اينکه مانتو اش کثيف شده زير لب مي خندد!
تفسير آن ها از من اينگونه است!ولي من با خيالي که تازه آسوده شده و چشماني که حالا شادي را فرياد مي کشند به اين فکر مي کنم که چقدر راحت مي شود از قيد دغدغه ها
، فکرهاي بي سر و ته و غصه هاي اين دنيا خلاص شد و بي دليل خنديد!
چقدر عاقلانه مي شود ديوانه بود! ديوانه بود براي خنديدن براي يک لحظه شادي بي دليل.....
فقط با فکر کردن به اينکه شايد اين صدا آخرين تپش قلبم باشد!
:: برچسبها: ديوانگي معقول,
نویسنده : نگار
|